بود آن ديوانه خون از دل چکان

شاعر : عطار

زانک سنگ انداختندش کودکانبود آن ديوانه خون از دل چکان
بود اندر کنج گلخن روزنيرفت آخر تا به کنج گلخني
بر سرديوانه آمد در نثارشد از آن روزن تگرگي آشکار
کرد بيهوده زبان خود درازچون تگرگ از سنگ مي‌نشناخت باز
کز چه اندازند بر من سنگ و خشتداد ديوانه بسي دشنام زشت
کين مگر هم کودکانند اين زمانتيره بود آن خانه افتادش گمان
روشني در خانه‌ي گلخن فتادتا که از جايي دري بگشاد باد
دل شدش از دادن دشنام تنگباز دانست او تگرگ اينجا ز سنگ
سهو کردم، هرچ گفتم آن منمگفت يا رب تيره بود اين گلخنم
تو مده از سرکشي با او مصافگر زند ديوانه‌ي اين شيوه لاف
بي‌قرار و بي کس و بي دل بودآنک اينجا مست لا يعقل بود
هر زمانش تازه بي‌آرامييمي‌گذارد عمر در ناکاميي
عاشق و ديوانه را معذوردارتو زفان از شيوه‌ي او دور دار
جمله آن بي شک ز معذوران کنيگر نظر در سر بي‌نوران کني